گفتگوبا بابه مزاری

گفتا تو  از کجایی با این همه قساوت

گفتم منم مزاری با پستی و دنائت

 

گفتا که شغل تو چیست ، در شهرآدمیت

گفتم که یک قصابم با باری از جنایت

 

گفتا جوی نیرزی از ترس هلی بلرزی

گفتم که من ندارم یک ذره ای شجاعت

 

گفتا که گلبدین را مزدور بودی اما

خدمت نمودی بسیار بی مزد و بی اجارت

 

گفتم که من تمنا کردم از او کلیدی

از پست های اعظم مانند یک وزارت

 

گفتا مگر رسیدی عبدُل به آرزوها؟

دادت وزارتی را یا داد یک امارت؟

 

گفتم نه این نمود و نه داد آن یکی را

جایش به طالبانم بسپرد در اسارت

 

گفتا جناب دوستُم نامد به یاری تو؟

موشک روانه می کرد تاکوی طالبانت

 

گفتم که وقت مستی یاران زیاد هستی

پنهان شوند وقت بدبختی و فلاکت

 

گفتا که مزد خاین نبود مگر به جز این

تاعبرتی بگردد بر صاحب خیانت

 

هرکس که قوم خود را کشتار کرد فردا

روزش همین باشد بل بد تر از اسارت

 

گفتا که چند کشتی از مردم هزاره ؟

گفتم هزار ده تا یا بیش از حسابت

 

گفتا چرا بخوانند بعضی ترا خدایش

گفتم خرد ندارند مانند آن الاغت

 

گفتا که در کجایی اکنون تو ای مزاری

گفتم که در جهنم در آتش شرارت